برشی از کتاب "بهار فصل کوچ تو بود"| خوش دل
سرش را آنقدر پایین آورده بود که چانهاش چسبیده بود به سینهاش. نگاهش را از نوک پا تا نوک سر برادر دیاری آنقدر کش داد که تا ده آرام بشماری.
- سلااام.
او هم مثل همیشه نگاهش را از شانهِ راستش تا شانهِ چپش، آرام و کشدار طول داد که...
- علییییک.
دیگر روال شده بود، شوخی قدِ بلند دیاری و قامت چهارشانهِ حاج رضا. هر بار هم به اندازهِ بار اول میخندیدیم. نه خودش تکراری میشد، نه شوخیهایش.
کم پیش میآمد که دو، سه تا شوخی را به هم بچسباند و پشت هم شوخی کند. همیشه آنقدری شوخی میکرد که خنده را روی لبت بنشاند.
چه با اعتراض پیشش میرفتی که گله کنی، چه با عصبانیت که از دست کسی شکایت کنی، چه حتی دلشکسته یا دلگیر یا دلتنگ و دلخسته، فرقی نمیکرد. قطعاً در پایان حرفت، وقتی سبک شده بودی از گفتن، با شوخی و خنده بدرقهات میکرد که جای پای هیچ گفت و گوی تلخی در کنارش، توی خاطر کسی نقش نبندد.
وقتی میگفت؛ اکبر آبادیها، میفهمیدیم منظورش بچههای نظام آباد هستند که همه بچه محلهای حاج اکبر بودند و حاج رضا مهر زده بود اسمشان را با اکبر آبادی. انگار همه دلشان میخواست ملقب شوند، با نسبتی که حاج رضا خطابشان میکند.
روز اولِ حضور خوش دل توی پادگان، اگر همه توی دلشان نگفتند، من یکی لااقل گفتم؛ چه اعصاب و وقتی داره این بنده خدا که وسط جنگی محاسنش رو رنگ کرده!
اما چند روز بعد از این که صورتمان را از ته تراشیدیم که ماسک روی صورتمان بچسبد و بعد از مدتی دوباره محاسن همه بلند شد، از شوخیهای حاج رضا که وقت شوخی به سید محسن، جای خوش دل میگفت؛ خوشگل فهمیدم زود قضاوت کردم و خدایی محاسنش خوش رنگ است.
علاقمندان به تهیه این کتاب میتوانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستان های استان تهران و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.
انتهای پیام/